یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده میبیزم
در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمیگنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
به رهی دیدم برگِ خزان
پژمرده ز بیدادِ زمان؛ کز شاخه، جدا بود
چو ز گلشن؛ رو کرده نهان
در رهگذرش بادِ خزان؛ چون پیکِ بلا بود
ای برگِ ستمدیده ی پاییزی
آخر تو ز گلشن؛ ز چه بگریزی؟
روزی تو هم آغوشِ گلی بودی
دلداده وُ مدهوشِ گلی بودی
ای عاشقِ شیدا؛ دلداده ی رسوا
گویمت چرا فسرده ام
در گل؛ نه صفایی باشد نه وفایی
جز ستم ز وی نبرده ام
آه! بارِ غمت؛ در دل بنشاندم
در رهِ او؛ من جان بفشاندم
تا شود؛ نوگلِ گلشن وُ دیده شود
رفت آن گلِ من؛ از دست
با خار وُ خسی پیوست
من ماندم وُ صد خارِ ستم؛
این پیکر بی جان
به رهی دیدم برگِ خزان
پژمرده ز بیدادِ زمان؛ کز شاخه، جدا بود
چو ز گلشن رو کرده نهان
در رهگذرش بادِ خزان؛ چون پیکِ بلا بود ...
"بیژن ترقی"
ﻣﺎﯾﻪ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻧﺴﺐ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺯﺭ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﻛﺴﯽ ﺻﺎﺣﺐ ﺯﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ
ﺩﻭﺩ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﻧﺸﯿﻨﺪ کسر ﺷــﺄﻥ شعله ﻧﯿﺴﺖ
ﺟﺎﯼ ﭼﺸﻢ ﺍﺑﺮﻭ ﻧﮕﯿﺮﺩ گرچه ﺍﻭ ﺑﺎﻻ ﺗﺮﺍﺳﺖ
ﻧﺎﻛﺴﯽ ﮔﺮ ﺍﺯ ﻛﺴﯽ ﺑﺎﻻ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﻋﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﻭﯼ ﺩﺭﯾﺎ، ﺧﺲ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﻗﻌﺮ ﺩﺭﯾﺎ ﮔﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ
ﺷﺼﺖ ﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﻋﻮﯼ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻣﯿﻜﻨﻨﺪ
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﮕﺸﺖ کوچک ﻻﯾﻖ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺁﻫﻦ ﻭ ﻓﻮﻻﺩ ﺍﺯ یک ﻛﻮﺭﻩ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﺑﺮﻭﻥ
ﺁﻥ ﯾﻜﯽ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﮔﺮﺩﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻌﻞ ﺧﺮ ﺍﺳﺖ
کرﻩ ﺍﺳـﺐ ﺍﺯ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺍﺯ ﭘـﺲ مادر ﺭﻭﺩ
کرﻩ ﺧر ﺍﺯ ﺧــﺮﯾﺖ ﭘﯿﺸﺎ ﭘﯿﺶ مادر ﺍﺳﺖ
ﻛﺎﻛﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺭﺗﺒﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻜﺮﺩ
ﺯﻟﻒ ، ﺍﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩﮔﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﻪ مشک ﻭ ﻋﻨﺒﺮ ﺍﺳﺖ
ﭘﺎﺩﺷﻪ ﻣﻔﻠﺲ ﻛﻪ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﻣﺮﻍ ﺑﯽ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺩﺍﺋﻤﺎً ﺧﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﺗﯿﻐﯽ ﻛﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺟﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ
ﺳﺒﺰﻩ ﭘﺎﻣﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺍﺭ
ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻧﺠﯿﺐ ﺍﻓﺘـﺎﺩ ﻣﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ
ﺻﺎﺋﺒﺎ !ﻋﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﮔﻮ ﻋﯿﺐ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﮕﻮ
ﻫﺮ ﻛﻪ ﻋﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻻ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ
"صائب تبریزی"
جان جهان دوش کجا بوده ای
نی غلطم در دل ما بوده ای
آه که من دوش چه سان بوده ام
آه که تو دوش که را بوده ای
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بوده ای
زهره ندارم که بگویم ترا
بی من بیچاره کجا بوده ای
آینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بوده ای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده ای
رنگ تو داری که ز رنگ جهان
پاکی و همرنگ بقا بوده ای
آیینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بوده ای
"مولانا"
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
" اقبال لاهوری"
به جانِ خواجه و حقِ قدیم و عهدِ درست
که مونسِ دمِ صبحم، دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست بَرَد
ز لوح سینه نیارَست نقشِ مهرِ تو شُست
بکن معاملهای، وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتَمِ جم، یاوه کرد و باز نَجُست
دلا طمع مَبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز، چابک و چُست
به صدق کوش، که خورشید زایَد از نَفَسَت
که از دروغ سیه روی گشت صبحِ نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم، نِطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حِفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نَرُست
"حافظ"
